مدح و شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
ای به فرمان خـدا هـفـت فلک را بانی هـفـتـمـیـن حجّت و هفـتم ولیِّ سبحانی مـوسی آل محـمـّد که هـزاران مـوسی کرده اند از حجر طور تو نـورافـشانی روی تو مصحف و ابروی خمت بسم الله خال و خط آیه و حسنت صُور قـرآنی گر نهی روی به صحرای منی نیست عجب که خـلـیـل آیـد و فـرزند کـند قـربـانـی نُه فلک سفرۀ جـود و کـرم و احسانت انس و جان، حور و ملک را شرف مهمانی بر سر کوی تو رضوان زده زانوی ادب بر در حـبـس تو فـردوس کند دربـانی مرغ توحـید به گرد حرمت در پـرواز طوطی وحی، حضور تو به مدحت خوانی مهر تو فلک نجات است، نجات است، نجات گـر شـود عــالـم ایـجـاد یَـمِ طــوفـانـی باب حاجات تو ما را همه عرض حاجت چه بگـویـیم که حال همه را خود دانی چون کف خاک به یک باره فرو خواهد ریخت گر کُنـد چـرخ ز فـرمـان تو نافـرمانی دامن حـبـس تو بـیـت الـشـّرف آزادی غـل زنـجـیـر تو را زمـزمـۀ پـنـهـانی کاظم الغیظی و خُلق تو بود خُلق عظیم دشمن افتاده ز احسان تو در حـیـرانـی در سیه چال عدو بود تو را آن اعجاز که کـنـی با سر انگـشت فَـلَک گردانی نه تو زنـدانـی هـارون ستـمگـر بودی روح هارون شده در محبس تو زندانی کند، حنّانه و زنجـیر ستم حـلقـۀ وصل حبس شد غـار حـرا و تو رسـول ثانی از نماز سحر و اشگ شب و گریۀ روز حبس تاریک تو شد روز و شبش نورانی شجر نـور کجا آب و گـل حـبـس کجا غـل و زنجـیـر کجا و بـدنـی روحـانی محبس تنگ تو مطمـورۀ تاریـکی بود که در آن بود یکی، روز و شب ظلمانی به خدا سخت بود سخت که گویم هارون می کُشد حجّت حقّ را به چنین آسانی به که گویم که شد ای یوسف زهرا از زهر جگـرت پـاره تر از برگ گُـل بستـانی تازیانه به تـنـت خـصم نمی زد هـرگز بهـره ای داشت اگر از شـرف انـسانی سِزَد از داغ تو آن گونه بگریم که شود چشم از خون جگـر همچو یمِ طوفانی ارث از مادر خود فاطمه بردی که به حبس بر گل روی تو سیلی زده خصم جانی جگر میثم از آن سوخت که از زهر جفا دشمنت کُشت به بغض عـلی عـمرانی |